چهارشنبه هفدهم مرداد ۱۴۰۳ | 1:5 | Binovsky -
شاید خدارو خوش نیاد اینی که میخوام بنویسم ولی چه میشه کرد؟!
خدا اون نامحدودیه که انسان توان بودنش رو نداره اما تصوری ازش میتونه داشته باشه. چیزی که انسان با تمام وجودش میخواد اون باشه اما نمیتونه. در سنین نوجوونیم به وجود خدا شک پیدا کردم و برام خیلی طنز مینمود داستان پیامبرا و معجزات و شیطان و غیره و ذلک. اما رفته رفته دنیا و این اندازه کم بودن رفتار رندوم درش باعث شد به وجود خدا باور پیدا کنم.
اینکه اصلا خدا چیه و چیکارهس در زندگیم برام مهم نبود تا اینکه به یکباره وارد فاز احساسی زندگیم شدم و خدا هم وجهه نظرم اومد. چنان به خدا و اینکه همهچی رو مقدر میکنه یقین داشتم که بعد از اینکه نشد؛ آسیب زیادی دیدم. باورم نمیشد که خدا همچین بلایی سرم بیاره.
اگر اشتباه نکنم اردیبهشت ماه بود که بعد کلنجار رفتنهایی فهمیدم چقدر از روزگار و گیتی بدم میاد. به خودم نگاه کردم و دیدم عملا هیچی نیست که جبران منافات کنه. هیچی. داشتن یک چیز در زندگیم اونهم در یک برهه خاص برام بینهایت با ارزش بود اما اینکه این ازم گرفته شد، تقصیر روزگار یا بعبارتی خدا بود.
پیرو مطلب قبلی چند رباعی از حکیم خیام میذارم که به زیبایی هرچه تمام در این باب سخن گفته:
افلاک که جز غم نفزایند دگر ننهند به جا تا نربایند دگر
ناآمدگان اگر بدانند که ما از دهر چه میکشیم نایند دگر
معنی این رباعی در حد ادراک خودم اینه: روزگار به جز غم چیزی به این زندگی ما اضافه نمیکنن، اگر هم بخوان چیزی بذارن برامون یچیز دیگه از دستمون میربایند. ادامهش هم که واضحه.
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک در طبل زمین و حقهٔ خاک نهاد
بر من قلم قضا چو بی من رانند پس نیک و بدش ز من چرا میدانند
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو فردا به چه حجتم به داور خوانند
نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
ترکیب پیالهای که در هم پیوست بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر دست از مهر که پیوست و به کین که شکست
میگه پیالهای که ساخته میشه، حتی آدم مست روا نمیدونه اون رو بشکنه
حالا این آدمهای به این زیبایی، با مهر چه کسی آفریده شدند و از کینه چه کسی اینطور میشکنن و میمیرن.