این مطلب احتمالا کمی طولانی بشه ولی چه میشه کرد؟! (:

گاهی فیلمها، کتابها و آهنگهایی هستن که در تقلاهای سخت زندگیم با دیدنشون یه حس اطمینان توام با آرامش خیال بهم دست میده. این تقلاها ممکنه به مدت چندین هفته یا این اخیرش، چندین ماه درگیرم کنن ولی دیگه تقریبا یاد گرفتم که با صبر بیشتر منتظر وایستم تا بالاخره مثل اون پتکی که میگن میخوره تو سر، مثل یه پتک تو سر برای کسی که در کابوس گیر افتاده و از کابوس رهاش میکنه، منم منتظر وایمیستم که ازین تقلاها بیرون بیام. امشب در ادامهی میتونم بگم بزرگترین تقلای زندگیم، به مورد جالبی ازین قسم فیلمها برخوردم..
اگر بخوام برگردم به سه روز قبل، روزی رو به یاد میارم که شب قبلش بعد مدتها به واسطه خوردن قرص تونستم 10 ساعتی بخوابم به جبران خوابهای نداشتهم. این خوابه، باعث شد بالاخره از این حالت بیخوابی دربیام و کمی روشنتر فکر کنم. مسلما با اونهمه خواب شب نتونستم بخوابم؛ درواقع اصلا فکر خواب هم به ذهنم خطور نمیکرد. تا ساعت 9 صبح بیدار موندم و این بیدار موندنه متاسفانه مصادف بود با یه پاکت سیگار کشیدن. ولی تا میتونستم فکر کردم. انقدر فکر کردم که نهایتا به این رسیدم که "توروخدا انقدر سخت نگیر! یه مقدار به خودت حال بده، سرخوش باش، شاداب، سرحال، بانشاط، به دیگران هم همین حسها رو القا کن و تا میتونی سعی کن این زندگی رو جذابترش کنی" این، خیلی طول کشید که بهش برسم. قبلترها میشه گفت تا حدودی اینطور بودم اما چندین ماهه که به این نتیجه رسیده بودم که نباید تمارض کنم و نقاب به چهره بزنم وقتی حال خوشی ندارم. بنظرم کار کریهی میومد. یجور دروغ. اما فهمیدم این، ادا نباید باشه. باید واقعا تلاش از صمیم قلب و نه برای دیگران بلکه برای صرف خودت و اینکه حال خودت خوش بشه.
امشب اما در گفتگویی با دوستی، در همین قطار فکری، صحبت از این شد که باید از خودت راضیتر باشی. بیست و اندی سال عمر کنی و بعد در تک تک این سالها تلاش برای ساختن کسی کنی که الان هستی و بعد بترسی از اونچه که تا الان ساختی؟! بخوای از اول راه رو بری؟ بری از اول که چی بسازی؟ چی میخوای بسازی که دیگران همه ازش خوششون بیاد؟! مگه میشه؟ آدمها میان و میرن روال کار همینه اصلا، چه کار به خودت داری این وسط چرا خودت رو اذیت میکنی؟ کی رفته را به زاری باز آری؟
اما ساعت 12 امشب که دیدم طبق معمول خواب همراهم نیست، گفتم فیلمی که مدت مدیدیه که میخواستم ببینم ولی فرصت نمیشد رو ببینم. و چه شاهکاری بود! همهچیش عالی!
جمله معلم که میگفت carpe diem، پیرو همون قطار فکریم، شنیدنش به مراتب لذتبخشتر از حالتی بود که در این قطار فکری که گفتم نبوده باشم. اما یه چیز دیگهای هم که برام جذاب بود، پرهیز از همرنگی و ایجاد تفکر آزاد برای هرکسیه.
این ترم، آنالیز ریاضی که میخوندیم، سر کلاس 70 80 نفری بودن. چند نفری که جلو مینشستن جواب سوالای استاد رو میدادن و من متحیر ازینکه چطور؟ بعد جلسه دوم بود که دوستم گفت این بخاطر اینه که اینا کتاب رو حفظ میکنن. بد هم نمیگفت. رفته رفته اثباتهای بشدت سختی رو برای قضایای مختلف دیدم که اثباتهاشون واقعا همینطوری به ذهن کسی نمیرسه. چه بسا بعضی اثباتها تو ریاضی هرچند ساده به نظر بیان، حاصل صدها سال تلاش بودن. اما این بین، برخلاف تصورم که فکر میکردم درسی رو دارم میخونم که مثل روانشناسی و اقتصاد حفظیات نداره، فهمیدم چقدر ریاضی هم همینشکلیه. اما این اول ماجرا بود درواقع. رفته رفته تنفرم نسبت به حفظ کردن اثباتا بخصوص بخاطر اینکه برای سه تا درس سنگین باید اثباتا رو میدیدم، باعث شد ذهنم رو رها کنم. اینشکلی که فقط دیگه موقع باز کردن کتاب به اثباته فکر نمیکردم، وقتی تو ایستگاه مترو منتظر بودم راه میرفتم و بهشون فکر میکردم. وقتی نهار رو تنها میخوردم، حتی خوابهام هم تحت تاثیر قرار گرفته بودن. هرچند بنا به عللی نشد که نمره خوب بگیرم و درواقعیت نمرات خیلی بدی هم توشون گرفتم. اما این آزادی تفکر خیلی برام ارزشمند بود. جالبه که با اینکه از شعر خوندن متنفر بودم و هیچ ارتباطی نمیتونستم با شعر برقرار کنم، خوندن شعر برام جذاب شد و شیفته بیتهای شعر زیادی شدم.
میدونم که در اوایل مسیر سخت و طولانی هستم برای رسیدن به یک ذهنیت و شخصیتی که دلخواهم باشه اما بالاخره داره برام ملموستر میشه اونچه که در پیشرومه.