شنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۳ | 18:13 | Binovsky -
بعد یه حرف زدن طولانی با خواهر بزرگترم، نگرش کاملا متفاوت اما معقولی از تفسیرم در مورد اتفاقی (یه جدایی) و رفتار واپسینم پیدا کردم. بعضی وقتها آدم کارهایی میکنه که فقط علتش رو در ناخودآگاهش داره با خودش به دوش میکشه.
من هم متاسفانه مدت طولانی نزدیک به 10 ماه رو رفتار و ذهنیتی رو در پیش گرفتم که الان که بهش فکر میکنم برای خودم تاسف میخورم. حس و حال مشابهی به فیلم a good person (که البته بیاندازه فیلم قشنگی بود! با بازی فلورنس پیو). یک خود رنج دهی. انگار بعد بررسیهایی فهمیدن که عشق یه اثراتی مثل هروئین رو مغز آدم میذاره. تصور کنین معتاد هروئینیای رو که ترک کرده و وقتی از پارکی که ازش هروئین میخریده رد میشه چه حس میکنه؟ این آدم با تمام وجودش دوباره میخواد که بره و تزریق انجام بده و البته کمی پیچیدهتر اما حس دوری برام نیست.
یادمه وقتی سه تا امتحانم پشت سر هم بودن و امتحان دومی رو که دادم، دو روز بود که نخوابیده بودم. رفتم کافه و قهوه خوردم کمی با دوستام حرف زدم و شب ساعت 11 از فرط سردرد گفتم کمی بخوابم و بعد دو سه ساعت پاشم و جبرخطی بخونم. اما امان که هرقدر تلاش میکردم ذهنمو آروم کنم که بخوابم نمیشد. مباحث دو امتحان قبلی به اندازهای زیاد تو ذهنم رخنه کرده بودن که واقعا ذهنم آروم نمیگرفت؛ اونجا بود که درحالیکه دراز کشیده بودم مکالمهای رو با ذهنم شروع کردم، بهش گفتم قول میدم بعد این امتحان و در تابستون اوضاع رو درست کنم. دیگه همچین کاری با خودم نمیکنم. مقصود فقط درس خوندن زیاد نبود واقعا شرایط زندگی افتضاحی داشتم. با قد 180 وقتی برگشتم خونه دیدم وزنم شده 50 کیلو. روزی یه پاکت وینستون قرمز میکشیدم گاهی هم یک پاکت و نصفی و چایی میخوردم با یک وعده غذا. که گاهی این یک وعده نصفش خورده میشد و شب یه چیپس میخوردم.
متاسفانه طی تابستون کمی طول کشید که به وقوفی در رابطه با خودم رسیدم ولی باز جای خوشحالی داره که این رو فهمیدم. یه بار به خودم که فکر میکردم به این نتیجه رسیدم که حقیقتا با خودم حال میکنم. اگه دنیا یه بازی بود و شخصیت فعلیم رو از دید سوم شخص نگاه میکردم شخصیتی بود که به این راحتیها عوضش نمیکردم. در نتیجه من مشکلی با خودم ندارم اما چرا انقدر خودم رو عذاب دادم؟
دیدگاه من نسبت به سیگار کشیدن مثل یک آسیب مداوم به خودته طوریکه با یه عمدی تصمیمت مبنی بر کم عمر کردن و خوش نبودن حالت رو عملی میکنی. هروقت فرصتش پیش میومد و یاد خاطرات قبل میافتادم، همراهش قلبمو زیر فشار یه سنگ گنده در حال له شدن پیدا میکردم و این حس و حال غریب همراه با سه چهار پنج شیش و الا تا جایی که بشه سیگار همراه میشد. مازوخیست روحی، چیزی که عملا بهش تبدیل شده بودم.