پنجشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 4:29 | Binovsky -
تغییرات مارو فرا میگیرن بیآنکه خبری بدن. به تازگی فهمیدم چیزی ماورای ذهن و منطق وجود داره که باعث میشه تغییر کنیم، آماده بشیم و برگردیم به زندگی. یک سال و نیمی با منطق و فکر کردنهای زیاد گذروندم، سعی کردم دوباره رو پاهام وایسم ولی مثل کسیکه فلجه و فقط میخواد پاشه راه بره بودم. تلاش کردم و تلاش کردم و نشد. تا اینکه شد.
باید بگم گاهی لازمه توانمند شدن قبول ناتوانیه. از لحظهای که شکستم رو در این جدال پذیرفتم قدرت راه رفتن بهم برگشت. وقتی فهمیدم تلاش یک سال و نیم اخیرم دیگه منو به جایی نمیرسونه قبول کردم که آدمیام که احساسیه و چون این باعث عذاب و شکستم شده بود پذیرفتم این نقطه ضعفمه. ولی دیگه حال برطرف کردن این ضعف رو نداشتم. بهواقع تلاش این مدتم در این باب فقط یه چیز بهم فهموند، اونهم اینکه با اینکارم چیزهای مهمتری رو از دست دادم، در چیزهای مهمتری ضعف پیدا کردم چون وقتی براشون نذاشتم و در نتیجه در آینده خیالیم کسی رو که هزارتا ضعف داره و در عوض آدم احساسی نیسترو نتونستم نسبت به آدمی که رو خودش کار کرده، رو استعدادهاش، رو چیزایی که توشون بالقوه قویه و در عوض از نظر احساسی ضعیفه بهتر بدونم.
از عید به بعد بهترم. دوباره سرپا شدم. خیلی هزینهبر بود این ماجرا ولی اگر میدونستم یک روز دوباره مثل الان حالم بهتر میشه هیچوقت عذابهایی که قبل عید میکشیدم رو نمیکشیدم چون همزمان با سختی و جانفرسا بودنشون، چون نمیدونستم قراره تموم بشن عذاب مضاعفی میکشیدم ولی انگار زمان راهحل خیلی چیزاس.
تو کتاب کوه جادویی به راه چاره بودن جا و مکان هم اشاره میشه و اونو با زمان مقایسه میکنه که همونطور که زمان میتونه مارو جدا کنه از آدما، خاطرات و دردهامون، مکان و دور شدن جغرافیایی هم همچین کاری میکنه. راست میگه. الان اما زمان برای من کار رو درآورد ولی بهبودی کاملم فکر کنم در جغرافی نهفتهس. چند وقتیه که در بزنگاههایی به خودم میام و آرزو میکنم از این تهران و ایران دور بشم. دیگه تحمل اینجا رو ندارم تو اون موقعها.
زمستون پارسال به شروع دوباره فکر میکردم اما فهمیدم شروع دوباره هم یه چیز ذهنی صرف نیس، شروعش با ذهنه اما مقدمات میخواد. یکیش همین زمان بود و دیگریش دور شدن.