از خونه «م» راه افتادم سمت ترمینال بیهقی، سوار اتوبوس که میخواستم بشم نشستم روبهروی اتوبوس و سیگاری روشن کردم، باهاش خداحافظی نمادینی کردم و وقتی پاشدم، دو نفر هنوز اونجا نشسته بودن، همدیگهرو در آغوش گرفته بودن، سوار اتوبوس که میشدم «ع» داشت «ص»ش رو میبوسید نگاهش بهم افتاد ولی اعتنایی نکرد؛ میخواست جا بمونه، میخواست تا ابد پیش «ص» باشه و نتونست ولش کنه. درکش میکنم کاری هم نمیتونم در قبالش انجام بدم. یک سال و سه ماهی میشه که پیشش موندم و خواستم بهش کمک کنم اما فهمیدم کمکی از دستم برنمیاد. دنیام بعد این دیگه «ع» رو توش نداره. دنیاش باهام خیلی متفاوت شده بود، جدا شدنها، بالاخره قطعیترینشون بهمین شکله. باید یاد بگیرم بدون اون زندگی کنم. شروعی به مانند یه تولد دوباره. امشب ساعت ۱۲ شب که سوار اتوبوس شدم یه نفر درونم مرد و یه «ع» جدید که نمیدونم از کی اونجاست پدیدار شد، آدم متفاوتیه، طول میکشه بهش عادت کنن، نمیدونم اینیکی قراره چیکارا بکنه و تا کجا ببرتم ولی الان توانشو دارم که خودمو بسپرم بهش.