یکشنبه ششم اسفند ۱۴۰۲ | 2:22 | Binovsky -
با تعاریف مختلفی در طول زندگیم برای "تنهایی" مواجه شدهام. در ابتدا صرفا معنیش بود؛ اینکه کسیو نداشته باشی کنارت، و این معنی، کمی بار منفی داره رو خودش. برای همین از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم آدم تنهایی نباشم.
یادمه کلاس دوازدهم بودم که فهمیدم تو کل مدرسه فقط یه دوست صمیمی دارم و همه وقتمو با اون یه نفر میگذرونم هرچند رفیق معرکهای بود و تا همین اواخرم با اینکه مسیرامون خیلی از هم فاصله گرفت ولی باز باهم catch on میکردیم. (البته به تازگی دیگه از دستش دادم). تو روانشناسی، دو دسته از روابط رو میتونیم تعریف کنیم: یکی اونایی که قویان مثل همین رفیقی که داشتم و یکی روابط ضعیف، معاشرتهایی که با آدمای دور و برمون میکنیم و درواقع اونا مارو میشناسن و ما اونارو. میگن دسته دوم اهمیتش بیشتر از اولی نباشه کمتر نیس. برای مثال داستان جنبش سیاهپوستان تو یکی از شهرهای آمریکا رو میخوندیم که در اون شهر صندلیهای مخصوص سفیدپوستان تو اتوبوس وجود داشته و کسی از سیاهپوستا اجازه نداشته حتی اگه سفیدپوستی هم نبوده بره بشینه رو اونا. قابل پیشبینیه که در این بین یهسری از سیاه پوستا رفته بودن و نشسته بودن رو اون صندلیها و بخاطر همین کارشون بازداشت شده بودن و بخاطرش رفته بودن زندان. اما داستان جایی جالب میشه که یه خانم سیاه پوست به اسم رزا پارکس این کار رو میکنه و بعد بازداشتش کلی اعتراضات و اینا میشه و مارتین لوتر کینگ جونیور هم رهبریشون میکنه و همینطور میره جلو. حالا چی میشه که تا قبل این خانمه کسی اعتراضی به دستگیریا نمیکرد اما یهو تا میرسه به این خانم، شهر بهم میریزه؟ یکی از دلایل مطرح شده، ارتباطات خیلی زیاد این خانم هست (ارتباطات ضعیف). طوریکه میگن رزا پارکس تو کلی انجمن عضو بوده و به واسطه شغلش خیاطی با انواع قشرهای مختلف شهر در ارتباط بوده. (میتونین برای مطالعه بیشتر https://www.history.com/topics/black-history/montgomery-bus-boycott اینجا برین).
زیاد از بحث خارج نشم.. این شد که تصمیم گرفتم دیگه از دانشگاه به بعد اون آدم گوشهگیر نباشم و تا میتونم اجتماعی بشم. این شد که بعد چند ترم تونستم خودمو به عنوان یه همچین آدمی تو دانشکده معرفی کنم. رفته رفته اما با اینکه دوستام زیاد میشدن، با اینکه آدمای زیادی رو دوروبرم میدیدم اما حس راحتی نداشتم. بیشتر احساس ترس از اینکه چی میشه یه روز تنها بشم.
یه ویدیویی چند وقت پیش یکی از استیو جابز گذاشته بود که توش جابز میگفت اگه صبح پاشدی و جلو آینه از خودت پرسیدی از اوضاع راضی هستی و جوابت منفی بود و این برای یه هفته برات تکرار شد بدون که باید اوضاع زندگیتو عوض کنی. درواقع یه همچین وضعی بود. این شد که با خودم گفتم شاید باید یه رابطه عمیقتر رو تجربه کنم. یه رابطه عاشقانه از اون واقعیاش نه از اون معمولهاش.
بعد اون هم، اما فهمیدم چقدر باز احساس ناراحتی میکنم. خیلی بیشتر از سابق. هرچقدر بیشتر جلو میرفتم ترس از تنهایی بیشتر میشد بالاخره این یه حقیقته. یبار تو کتاب اگه اشتباه نکنم "هنر" دکتر شریعتی در مورد الزام فقر خوندم. اینکه فقر لازمه انسانعه. تنهایی هم همچین مصداقی داره. انسان برای اینکه به کمال برسه یه مرحله خیلی سختش تنهاییه. تنهایی نه با تعریف اولی که گفتم، با یه مفهوم عمیقتر. حتی اگه کسی دوروبرش پر آدم باشه، بازم حس تنهایی رو میتونه داشته باشه. اما جایی این میتونه براش مفید باشه که تنهایی رو بپذیره. تنهایی یه حقیقته. حقیقتی مسلم که هرچقدر زودتر بپذیریش بیشتر به نفعته.
تو این تنهاییه که بالاخره آدم فرصتشو پیدا میکنه. فرصتشو پیدا میکنه که از خودش یهسری سوالا رو بپرسه، فرصتشو پیدا میکنه که برای خودش زندگی کنه و دنبال رضایت شخصیش از زندگی بگرده. البته به نظرم بهتره که این تنهایی رو خیلی هم تنها تجربه نکنیم. عاشقی رو که فهمیدم، یبار رفتم بالکن خونمون، رو کردم به خدا و گفتم: اگر تو نامحدودی هستی که وجود داره، پس تو بینهایت عاشق مایی. من عشق رو در حدی که این قلبم میکشید، حتی شاید بیشتر از اونچه که میفهمیدم، تونستم حسش کنم، و اگر موجودی تو دنیا هست که من رو بیشتر از این مقدار دوست داره من میپرستمش.
در حال حاضر، هر روز تنهایی رو بیشتر حس میکنم اما دیگه نمیخوام ازش فرار کنم. حقیقتیه که پذیرفتمش.

برچسبها:
تنهایی