تیکههای خورد شده قلبم رو جمع کردم، به هم چسبوندم و از کالبد بیجان بودن به آدمی که قبلتر بودم تغییر کردم. دوباره حسوحال مکالمات قبلی، دوباره حسوحال خندههای غیر الکی، دوباره حسوحال تونستن و لذت بردن رو به خودم برگردوندم. برای بار اول اشک شوق میخوام بریزم، برای خودم که سختی کشید ولی پا پس نکشید و موفق شد. زندگی هم با اون کالبد شکست خورده نیمچه آدم خوب تا نکرد ولی الان دوباره داره روی خوش بهم نشون میده. آدما هم همینطور. تنها بودم و هیچکس رو نداشتم. تنهایی ترسناکی بود، الان که بهش فکر میکنم شبیه کابوسیه. کابوسیه که توش تو عمق تاریک یه چاه تنها گیر افتادم و هرازگاهی آدمی میومد و منو اون ته میدید، بعضی موقعها دستشونو دراز میکردن که بیام بالا ولی یا دستم نمیرسید یا زوری نداشتن.
الان قویام. آمادهام. آماده نه برای تجربه دوباره یه چیز ساده به شکلی پیچیده، بلکه تجربه یه چیز پیچیده به شکلی ساده.