قبلا تاحدودی در این مورد نوشته بودم که تمایز قائل شدن بین واژهها یا استفاده از واژگان معمول برای توصیف حالتهایی که حس میکنیم میتونه دید قویتری نسبت به زندگی بده به آدم.
خستگی و کسالت هم دو تا واژه اینطوریان. خستگی بار مثبت داره و کسالت منفی. اینطوریه که ما وقتی کاری انجام نمیدیم و در یک سیر بیهودگی زندگیمونو طی میکنیم، احساس کسالت بهمون دست میده. نتیجهاش چیه؟ نتیجهاش معمولا تجربه یکسری تصمیما، فکرا، احساسات و اقداماتی (در حین اون حالت کسالت) هستش که اگه از زندگی عقب نندازتمون جلومون نمیبره قطعا.
در طرف دیگه ماجرا، خستگی اما چیه؟ خستگی رو من اینجا اون خستگیای رو منظورمه که بعد اینکه شما کلی کار کردین، سختی کشیدین و در جاهایی تحمل کردین، بهتون دست پیدا میکنه. حالا این خستگی و پروسهاش برای رسیدن بهش، نتیجهاش چیه؟ نتیجهاش اینه که دیگه اون "تصمیما، فکرا، احساسات و اقداماتی (در حین اون حالت کسالت) هستش که اگه از زندگی عقب نندازتمون جلو نمیبره" رو ندارین و برعکسش براتون پیش میاد.
براهمینه که شاید بهتره دفعه بعدی که احساس خستگی کردین، از دید مثبتتری به این خستگی نگاه کنین و راضیتر باشین از خودتون.
برچسبها: خستگی, کسالت