دیگه البته داره 4 میشه. ده صبح امتحان GRE دارم و نشد براش آماده آماده بشم. الانم بیدارم دارم فلش کارت درست میکنم و همزمان آهنگ بیلی آیلیش از یوتیوب داره پخش میشه. :)
باید اعترافی کنم
الان وضعیتی پیش اومده که میتونم برگردم به اکسم. به کسی که تا یه مدت مدیدی فکر میکردم هیچکسی جاشو نمیتونه بگیره. حقیقتا هم کسی رو نتونستم جایگزینش کنم. اینهم که میگن قلب آدم جاش زیاده و یه جای دیگه میگیره آدم جدید و اینا هم کسشره. دقیقا همونجا باید بشونی آدم بعدیتو.
حالا اما الانا که به رفتن فکر میکنم، یکم ذهنم پراکندهاس. نمیتونم به این فکر کنم که تا چه اندازه برا خانوادهام دلم تنگ میشه. اصلا انقد حد و حصر نداره. ولی خوب خانواده یه ویژگی داره. خون. هر جایی هم که بری خانواده باهاتن. تو خونتن. تو وجودتن. برای همینه که شاید اصلا به مهاجرت هم که فکر میکنم اینطوریام که انگار از خانوادهام جدا قرار نیست بشم.
اما از دوستهام کسایی که این مدت پیششون بودم، کسایی که هنوز زنگ میزنن و میزنم و باهم حرف میزنیم. صحنه گفتوگوهامون در کافه یادم میافته و اینکه وقتی این اکسامم رفت، اینا بودن که نذاشتن ته دلم خالی بشه. قلب شکستهام رو برداشتم و گذاشتم جلوشون و با اینکه نه من میدونستم باید باهاش چیکار کنم نه اونا، ولی یه جایی، یه جایی از این مسیر، دیگه انگار اون تیکههای تو دلم اذیتم نمیکردن، انگار قلبم ضخیمتر شده بود.
حیف که کشورمون طوری شده که باید پاشیم بریم. بریم یه مملکت دیگه، با یه زبون غریبه، درس بخونیم و بتونیم یه زندگی نرمال بسازیم. بهاش اما خیلی بیشتر از اینه که از پول و تایم و انرژیات بزنی. از خانواده دور میشی. از دوستات جدا میافتی و همهچی رو ول میکنی انگار نه انگار که این همه مدت اینجا داشتی یه چی میساختی، یه چی داشتی و به آدما و جاهایی تعلق داشتی.
خلاصه دلم برا این دوستام خیلی قابل ملاحظه و ملموس، بیشتر تنگ میشه تا این اکسم. اصلا این اکسم دیگه به تخممم نیس. ولی اونم داره اپلای میکنه و خوب تازگیا داره سوال موال میپرسه ازم و برای آدم قصهسرایی مثل من، تصور قصه ما دوتا که یجایی این لابهلا بهم برسیم سخت نیس. راستیتش براش تلاشی نمیخوام بکنم. کار خودمو میکنم اگه شد که شد نشد هم که هیچی.