تو گرمای تابستون، روزها هم جنبششون زیاد شده و دارن خیلی تند میگذرن. چند روزیه سیگار نمیکشم و دارم به این فکر میکنم که ورزش هم بکنم. اضطراب عجیبی هم دارم. بعد از مدتها نگران آیندهام؛ ازون نگرانیهایی که خوبن. ازوناییکه داری تلاش میکنی و هرروز یه قدم میری جلو ولی نگرانی که نرسی. باحاله. بخصوص تصور اون حالت لب به لب رسوندن (وقتی مویی میرسونی) هیجان جالبی داره.
در این بین باز یه چیزایی هستن که حالمو مثل قبل بد و مضطرب میکنن (البته که نه به شدت قبل). فکر کردن به اینکه نکنه مسئله سربازی برام مشکل ایجاد کنه و باز یهو یه بدبختی بشه برام، یا اینکه واقعا این روند مطالعه و بعدش پژوهش میتونه تا 9 ماه آینده ادامه پیدا کنه؟ آدمای دیگه دارن چیکار میکنن؟!
این آخری بخصوص خیلی عذاب آوره. یادمه ابتدایی که بودم، گاهی پروژهطور 4 5 نفری یهچیزی درست میکردیم مثل ماکت و اینا(همون کاردستی (: )
حین کار برا همگروهیهام سخنرانی انگیزشی میکردم. محتواشم این بود که به میز گروههای دیگه نگاه نکنین و تمرکزتون رو کار خودمون باشه. یه تصویر خیلی واضح هم از اون دوران مال وقتیه که همین حرف رو مدام مجبور شدم تکرار کنم؛ چون گروه بغلیمون کاردستیش بینظیر بود. اما درست 10 15 دیقه مونده به تموم شدن زنگمون هول کردن و کل کاردستیشون افتاد و خراب شد و مال ما رو که معلممون دید انقدر کیف کرد که گفت ببرین مدیر مدرسهام ببینه.
تو روانشناسی میگن اضطراب خوبه و حرکت دهندهاس ولی بنظر من اضطراب ناشی از فکر کردن به آدمای دیگه و عقبموندن نموندنت ازونا هیچجوره خوب نیس. برای همینم دلم میخواد یمقدار روحام رو آروم کنم و به آدمای دیگه فکر نکنم. اینطوری آرزوهام و اهدافم هم گم نمیکنم.